قلم برکش که بگریزد سیاهی سپیدی پاش بر دل با نگاهی به لبخندی بکش رنگ تباهی که می پاشد زلبخندت سپاهی ندارد جنگ عشاقت تناهی نمانده بر سر یک تن کلاهی نخواهی بر کمال کس گواهی که خود جاهی و نقصان را بکاهی دلم مغروق از آهی به آهی چوماهی که شود مفتون ماهی ز چاهی میرسم هردم به چاهی نشان ده بر من مفقود راهی نشانده بر شب تارم پگاهی خیال در طلوعت پادشاهی چنین واهی دلم گاهی به گاهی کند در آرزویت کوه،کاهی